نام داستان: چيترا
نويسنده: زهرا رمضاني
ژانر: عاشقانه، تاريخي
پارت گذاري: هفتهاي دو پارت
خلاصه: در ميان تمامي نگاهها، چشمان تو دينم را برد؛ در ميان تمامي قهقههها، لبخند تو مرا مخمور و مست کرد، در ميان تمامي آدمها، عشق تو، مرا گرفتار ساخت! آتش وجودت، وجودم را سوزاند و تو چه ميداني که من چه عذاب شيريني ميکشم
بخشي از رمان:
از روي رخشِ مانند شبش پايين پريد و با خستگي از شکاري که به شدت انرژياش را گرفته بود رو به برادر بزرگترش ناليد.
- اَپرنگ! به جان خودت جاني برايم نمانده، کمي زمان براي استراحت بده!
اَپرنگ با لبخند از روي آن رخش با شکوه و سفيد رنگش که نامش را ساتاسپ گذاشته بود، با جهشي بلند، پايين پريد و بر روي شانه? برادر تهتغارياش کوباند و در چشمان جنگلي رنگش خيره شد و گفت:
- باشه، استراحت کوتاهي ميکنيم، اما پدر درخواست شکار آهو داده.
آژمان با لبخند پررنگي سري به نشانه? تاييد براي برادرش تکان داد و گفت:
- به خدايمان قسم که برايش شير شکار ميکنم، آهو که سهل است.
اپرنگ با تيزبيني به سرعت پايش را چرخاند، ضربه? محکمي به پاي برادرش کوباند که باعث شد، آژمان از شدت درد چهره درهم کِشَد و بر روي زمين افتَد.
- افراط نکن! خرگوش شکار کن، آهو و شير پيشکش.
آژمان، لب به دندان گرفت و سعي کرد، چيزي نگويد، اين را ميدانست که زورِ برادرِ بزرگترش به او ميچربد، حال چه بيسلاح باشد، چه با شمشير!
پس لب گزيد و ترجيح داد به جاي سخن گفتن، از جايش بلند شود. به سختي از جايش برخاست، کمي ميلنگيد، بالاخره ضربه? اپرنگ به شدت کاري و محکم بود، به سمت رخشش رفت و او را به درخت کهنسالي که تنه بزرگي داشت بست و همانطور که بر روي موهاي سياه رنگش دست ميکشيد گفت:
دانلود داستان تدريس دلبري نودهشتيا
داستان مِرآت سِحر?? | eli.b کاربر انجمن نودهشتيا
داستان کوتاه چيترا/ زهرا رمضاني کاربر انجمن نودهشتيا
داستان ژاکلين هود، دزدِ شريف! | tragedy کاربر انجمن نودهشتيا
دانلود داستان يورا بالرين آبي نودهشتيا
روي ,رنگش ,تو ,لبخند ,ميان ,شدت ,بر روي ,ميان تمامي ,در ميان ,از روي ,و گفت
درباره این سایت