دانلود داستان تدريس دلبري نودهشتيا
??داستانِ مرآتِ سحر??
??نويسنده: eli.b | کاربر انجمن نودهشتيا?
??هدف: ايجاد تنوع در تخيل نويسي وبياني فلسفي??
??ساعات پارت گذاري: نامشخص??
??ژانر: تخيلي_معمايي??
??خلاصه : فاجعه اي از جنسِ تارهايي جادويي، ورود تماس هايي از آينه هايي مسي! جزئي بي قاعده، در ريز نقشي هاي گوتنبرک. به مبارزه با مباهله اي ممکن در اين دنيا مي پردازد. او مردي شديدا ريز نقش است. اما آه که افسوس.نمي داند در وجود آن همه رخنه در روزها ميتوان از مرآت به ناممکن ها ورود کند! مرآتي که تجلي آن ناگريز است. سني ندارد اين گوتنبرک محزوني که با چشم هايي که اندک اندک به خاکستري مي گرايد. او در ميان مرآت به چه نوع از تاري سِحر آلود از کودکي خويش برميگردد؟ در همين تخيل لحظه اي درنگ عالمي در عمق مرآت رونشان ميشود. چه محزون است آخر اين دلبرايي ها چيزي به جز تخيلي در کرانه ي راست رود خانه نيست.
??مقدمــــه??
فراري حتمي ميسازم از اين دنياي ناممکن، بروم؟ بايد بروم به دورترين نقطه اي که ممکن مي سازد ورودِ به همان مرآت دست يافتنيِ من! با لحظه اي درنگ قلبم پر از يوئانا مي شود، چطور ممکن است با اين خيالِ خفته از کنار درختي گذشت و از ديدن آن شيرين کام نشد! چطور ميشود انساني را ديد و از دوست داشتن او، احساس سعادت نکرد! واي که زبانم کوتاه است و بيان افکارم دشوار،واي که ما در هر قدم چه بسيار چيزهاي خارق العاده مي بينيم! چه قدري زيبا که حتي نگون بخت ترين آدم ها هم نمي توانند زيباييشان را ببينند. در کرانه ي راستِ رودخانه به آسمانِ مه آلود عصرهاي سه شنبه پرتاب مي شوم و به انتظار يوئانا در ميان ابرها نقش رهگذر را ايفا مي کنم.
بخشي از داستان:
چشمان خاکستري اش را نگاه ميکند و به خودشيفتگي خود، مانند هميشه پي ميبرد. گوتنبرک در لباس خواب قرمز رنگ خود غرق شده بود. خود را چيزي شبيه به کوتوله کريسمس تشبيه کرده بود.
از در ورودي عبور ميکند و به لبخند خود خيره ميشود. در کجا خيره شده؟ در همان آينهي مسي و منفوري که دندان هاي او را به شکلي با مشت به عقب رانده شده نمايان مي سازد.
اما وقتي لبخند مي زند، مانند آن کسي است که بهترين لطيفهي روي زمين را براي او تعريف کرده. اي به آسمان بي رنگ متمايل به مه آلود نگاه مي کند.
دويد و دور شد از کرانهي خانه ي خود. بعد از خانه ي آنها هيچ خانهي نبود انگار خانه اشان ته دنيا بود.
جنگل، از همان جا آغاز ميشد. يک کوچه ي معروف بود که پيچ تندي را به خود گرفته بود، معروفِ به کلاورکلوز، جز آخر هفته ها در اين کوچه پرنده هم پر نميزند.
***
نام داستان: چيترا
نويسنده: زهرا رمضاني
ژانر: عاشقانه، تاريخي
پارت گذاري: هفتهاي دو پارت
خلاصه: در ميان تمامي نگاهها، چشمان تو دينم را برد؛ در ميان تمامي قهقههها، لبخند تو مرا مخمور و مست کرد، در ميان تمامي آدمها، عشق تو، مرا گرفتار ساخت! آتش وجودت، وجودم را سوزاند و تو چه ميداني که من چه عذاب شيريني ميکشم
بخشي از رمان:
از روي رخشِ مانند شبش پايين پريد و با خستگي از شکاري که به شدت انرژياش را گرفته بود رو به برادر بزرگترش ناليد.
- اَپرنگ! به جان خودت جاني برايم نمانده، کمي زمان براي استراحت بده!
اَپرنگ با لبخند از روي آن رخش با شکوه و سفيد رنگش که نامش را ساتاسپ گذاشته بود، با جهشي بلند، پايين پريد و بر روي شانه? برادر تهتغارياش کوباند و در چشمان جنگلي رنگش خيره شد و گفت:
- باشه، استراحت کوتاهي ميکنيم، اما پدر درخواست شکار آهو داده.
آژمان با لبخند پررنگي سري به نشانه? تاييد براي برادرش تکان داد و گفت:
- به خدايمان قسم که برايش شير شکار ميکنم، آهو که سهل است.
اپرنگ با تيزبيني به سرعت پايش را چرخاند، ضربه? محکمي به پاي برادرش کوباند که باعث شد، آژمان از شدت درد چهره درهم کِشَد و بر روي زمين افتَد.
- افراط نکن! خرگوش شکار کن، آهو و شير پيشکش.
آژمان، لب به دندان گرفت و سعي کرد، چيزي نگويد، اين را ميدانست که زورِ برادرِ بزرگترش به او ميچربد، حال چه بيسلاح باشد، چه با شمشير!
پس لب گزيد و ترجيح داد به جاي سخن گفتن، از جايش بلند شود. به سختي از جايش برخاست، کمي ميلنگيد، بالاخره ضربه? اپرنگ به شدت کاري و محکم بود، به سمت رخشش رفت و او را به درخت کهنسالي که تنه بزرگي داشت بست و همانطور که بر روي موهاي سياه رنگش دست ميکشيد گفت:
به نام خدا
اسم داستان: ژاکلين هود، ِ شريف!
نويسنده: نيکتوفيليا ( مهديه سادات ابطحي )
ژانر: اجتماعي، معمايي
هدف: چاپ يه داستان خفن ديگه!
پارت گذاري: هر روز؟ شايد!
خلاصه: جاش آستين، کلانتر محبوب محله ي چلسي منهتن نيويورک متوجه مي شود، به طرز ناگهاني اي پس اندازي را که براي کودکان بي سرپرست در شب کريسمس نگاه داشته بود، از دست داده است. او حال به دنبال يست که توانسته بود کلانتر را دور بزند!
بخشي از داستان:
لبخندي به مردي که آن سوي خيابان برايش دست تکان مي داد زد و دستش را به نشانه ي سلام بالا برد. با احساس ضربه اي روي شانه اش، توجهش به همکارش جلب شد. نورمن که مردي درشت اندام و به نسبت چاقي بود، دستش را از روي شانه ي پهن جاش برداشت و گفت:
- نظرت چيه نهار مهمون من باشي؟
جاش دست به سينه شد و با همان ژستي که تنها سرش را به سمت نورمن نود درجه چرخانده بود گفت:
- اگه قول بدي حتي يک دلار هم از جيب من کم نشه، حاضرم همه ي عمرم رو مهمونت باشم نورمن! چرا که نه؟
نورمن خنده اي سر داد که تمام رديف بالاي دندان هاي درشت زردش را به نمايش گذاشت.
- باشه رفيق! بيا بريم.
سپس به همراه جاش که حال از خوشي خوردن نهاري مجاني، لبخند گشادي بر لب داشت، از خيابان گذر کردند. رستوران دِ اِسميت، بر خلاف روزهاي عادي ديگر، شلوغي کمتري داشت. برگ هاي آويزان از سقف و محيط گلخانه مانندش، دلچسب تر از حد تصور بود. جاش و نورمن، جايي درست وسط رستوران بزرگ و صميمي هميشگيشان نشستند و نورمن، اشاره اي به دوست قديمي اش براي گرفتن سفارش ها زد. جاش براي چندمين بار نگاهش را به روي ديواره هاي شيشه اي رستوران که کمي مايل به آبي بودند چرخاند و دست زير چانه گذاشت.
دانلود داستان يورا بالرين آبي نودهشتيا
دانلود داستان سکوت متلاطم نودهشتيا
به نام نامي الله
نام داستان :سَلسال(آب گوارا)
نويسنده:helia.z
ژانر:تخيلي_عاشقانه
هدف:به قلم کشيدن تخيلات و افکارم!
ساعات پارت گذاري: نامعلوم
خلاصه: جاودانگي، تمنا و استدعاي ديرينه ي تمامي مخلوقات است. در اين چند سالي که هستي براي من به ارمغان آورده است، يافته ام که تو با من ناميرا ميشوي. فريبت را نميخورم! آسودهانديش باش، زيرا اين هوس را با خود به گور ميبري! شرافتم اذن اين را نميدهد که حتي لحظه اي بيشتر به زيستن ادامه دهي! نميتوانم شاهد به آتشکشيدن پارهاي از وجودم باشم و سکوت کنم. من از جنس آبم! به پا ميخيزم که مانعت باشم.
فراخــوان بزرگ داستـــان کوتاه ويــژه تير ماه
?? قوانين: ??
??تاپيک داستان بايد جديد ايجاد شود ( در فراخوان هاي قبلي مقام نياورده باشد )
?? شما مي توانيد از هر ژانري براي داستانتان استفاده کنيد.??
??داستان نبايد زير 700 کلمه باشه.
?? تاريخ آخرين مهلت: ??
??موعد ارسال آثار تا 28 تير
°•° لطفـــاً روز 28 تير ماه، کساني که داستانشون به اتمام رسيده، در همين تاپيک اعلام کنند؛ تا نتايج پس از بررسي ارسال شود°•°
?? جوايز: ??
??نفر اول: چاپ رايگان+ هديه سه جلد از کتاب
??نفر دوم: مقام کاربر منتخب يا 5.00 امتياز
??نفر سوم: 400 امتياز
??نفر چهارم: 300 امتياز
تعلق خواهد گرفت.
?عزيزاني که قصد حضور در مسابقه را دارند؛ دايرکت / کامنت بذارن و اعلام کنن.
??به نام خدا??
نام داستان: افسونـ??گري به نام آترس
نويســ???ندگـان:
ژانر: تخيلي_فانتزي
خلاصه:
تيک تاک! تيک تاک! تيک. تاک!
زمان با شتابي بي نظير مي گذرد و جهان هستي غرق در خون ظلم رو به واقعه اي که کم از قيامت ندارد، کشانده مي شود. چشمه اي در دل بلندترين کوه عالم با اين ظلم به جوش مي آيد که به محض لبريز شدن آن، دفتر سرنوشت انسان ها به دست حارث بسته مي شود.
در اين ميان شخصي وجود دارد که غافل از همه جا کنار ديگر انسان ها زندگي مي کند و ناجي عالم است؛ اما او از اين موضوع خبر ندارد و.
داستان کوتاه:لاله وباد
ژانر:تخيلي؛ فلسفي
نويسنده:r/parisa
??گوينده:
سرپرست: فاطمه حکيمي??
کاري از تيم گويندگان نودهشتيا??
خلاصه: گاهي خودخواهي حتي در چهره ي يک عشق همه چيز را از ما مي گيرد و دوست داشتن مي شود عين دوست نداشتن …
*****
صداي زوزه ي باد به گوشم مي رسيد وتنم را مي لرزاند. به ياد آن روز افتادم؛ به ياد آن روزي که بدترين کار عمرم را انجام دادم…
پيشنهاد ما
به ياد چشمان زيبايش افتادم؛ چشماني که امروز صبح به من لبخند زد و با لبخندش مرا درخود خرد کرد! مني که بخاطر خودم مي خواستم او را رها کنم. مني که مي خواستم مادر بودن را فراموش کنم؛ منه خودخواه، دوباره آن روز را مرور کردم
عين يک فيلم از جلوي چشمانم گذشت: با سرعت مي دويدم، شب بود و جايي را نمي ديدم، پيش رويم جنگل سرد و تاريک قرار داشت. جنگلي که درختانش همچون غولان وحشتناک، دردل اين ظلمات به من مي نگريستند! حتي ماه هم پشت ابرها پنهان بود. او هم شرم داشت به من ياري برساند. چشمانم گريان بود ولي چاره اي نداشتم؛ من يک بچه ي معلول نمي خواستم! به حد کافي بدبخت بودم.
اورا نمي خواستم! به پشت سرم نگاه کردم، جايش گرم ونرم بود. مطمئن بودم صاحب آن کلبه، از او نگه داري خواهد کرد. پايم به سنگي گير کرد و روي زمين افتادم. همه چيز مقابل چشمانم تيره وتار شد. صداهاي مبهمي دور سرم مي پيچيد.
درميان اين صداها، صداي مادرم را بازشناختم که مي گفت:
-برگرد، برگرد، او به تو نياز دارد!
-نمي توانم! من نمي توانم از او مراقبت کنم.
صدايم درميان زوزه ي باد گم شد و گويي آن را نشنيد.
-تو داري اشتباه باد را تکرار مي کني!
-باد؟!
-آري؛ باد! تو خودخواهي، مانند باد! مي خواهم برايت داستاني تعريف کنم؛ مي خواهم لحظه اي درنگ کني و به آن گوش فرادهي.
مجبور شدم به حرف هايش گوش دهم. با اينکه عجله داشتم، نمي توانستم در تاريکي به راهم ادامه دهم. مادرم با صداي واضح و مهربانش شروع به روايت کرد:
-سالها پيش در چمنزاري، درميان گلها لاله اي روييد. او بسيار زيبا بود و جمالش، هوش از سر همگان مي برد! قرمزي گلبرگهايش، جريان خون در رگها را تداعي مي کرد؛ اين لاله علاوه بر آن که زيبا بود، محبتش را به همگان نثار مي کرد.
دانلود داستان بيصدا بمير نودهشتيا
درباره این سایت