نودهشتيا



دانلود داستان تدريس دلبري نودهشتيا

دانلود داستان تدريس دلبري نودهشتيا



نام کتاب: تدريس دلبري
نويسنده: تيم رسغ (غزاله اميري، هانيه رمضاني، ستايش روزگرد) کاربران نودهشتيا
ژانر: عاشقانه_ طنز
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود رمان طنز
مقدمه:
رفتم به کنار دلبرم با شادي
گفتا که چه خوب ياد من افتادي!
گفتم صنما تو عشق را استادي!
گفتا پَ نه پَ تو ياد من مي‌دادي!


 


پيشنهاد ما
رمان گابلين| سحرصادقيان کاربر انجمن نودهشتيا
رمان هماي دلربا |شيواقاسمي کاربر انجمن نودهشتيا


با حرص رو تختم نشستم. اين هم از اين يکي، رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد! ملت هم خواستگار دارند ما هم خواستگار داريم. مثلا اومدم ناز کنم‌ها! اصلا ناز کردن به ما نيومده. تا حالا ده تا خواستگار اومده ولي رفته و ديگه پيداش نشده! يکي نيست بهشون بگه تو که بگير نيستي پس از اول چرا اومدي؟
شالم رو از سرم برداشتم و رو تخت دراز کشيدم. چند دقيقه‌اي گذشت ولي خوابم نبرد. اين هم از خواب من، مثل خواستگار‌هام ميان ولي نمي‌برند! قد قد قد قد! به پهلو راست چرخيدم و بدون اين که چشم‌هام رو باز کنم زير لب گفتم:
– اي درد! اي مرض! خب لعنتي مي‌خواي تخم بذاري بذار ديگه، براي چي ما رو از خواب بلند مي‌‌کني؟
قد-قد-قد-قد! با حرص چشم‌هام رو باز کردم و به اين طرف و اون طرف نگاه کردم. خاک تو مخ نداشتت دلبر! ننه تو از کي تا حالا تخم داشت که مرغ داشته باشه؟ ها؟! اشتباهي شد! ننه تو از کي تا حالا مرغ داشت که تخم بذاره؟ اين صداي زنگ گوشيته! آهي از خنگي خودم کشيدم و بلند شدم. بعد کار‌هاي مربوطه در اتاق فکر که خدا رحمتش کنه کسي رو که اختراعش کرده، موهام رو شونه زدم و سريع مانتو و شلوار زرشکي رنگم رو که روپوش مدرسه‌ام بود تنم کردم و آخر سر هم مقنعه مشکي‌ام رو چپوندم سرم و از خونه بيرون زدم.


 


دانلود داستان تدريس دلبري


         


            279489613_negar___52.png.48ab167f261d77b687cfc3cf8f08859e.png


 


??داستانِ مرآتِ سحر??        


  ??نويسنده:  eli.b | کاربر انجمن نودهشتيا? 


 ??هدف:  ايجاد تنوع در تخيل نويسي وبياني فلسفي??


  ??ساعات پارت گذاري: نامشخص??


  ??ژانر: تخيلي_معمايي??


 ??خلاصه : فاجعه اي از جنسِ تارهايي جادويي، ورود تماس هايي از آينه هايي مسي! جزئي بي قاعده، در ريز نقشي هاي گوتنبرک. به مبارزه با مباهله اي ممکن در اين دنيا مي پردازد. او مردي شديدا ريز نقش است. اما آه که افسوس.نمي داند در وجود آن همه رخنه در روزها ميتوان از مرآت به ناممکن ها ورود کند! مرآتي که تجلي آن ناگريز است. سني ندارد اين گوتنبرک محزوني که با چشم هايي که اندک اندک به خاکستري مي گرايد. او در ميان مرآت به چه نوع از تاري سِحر آلود از کودکي خويش برميگردد؟ در همين تخيل لحظه اي درنگ عالمي  در عمق مرآت رونشان ميشود. چه محزون است آخر اين دلبرايي ها چيزي به جز تخيلي در کرانه ي راست رود خانه نيست.


 


??مقدمــــه??


فراري حتمي ميسازم از اين دنياي ناممکن، بروم؟ بايد بروم به دورترين نقطه اي که ممکن مي سازد ورودِ به همان مرآت دست يافتنيِ من! با لحظه اي درنگ قلبم پر از يوئانا مي شود، چطور ممکن است با اين خيالِ خفته از کنار درختي گذشت و از ديدن آن شيرين کام نشد! چطور ميشود انساني را ديد و از دوست داشتن او، احساس سعادت نکرد! واي که زبانم کوتاه است و بيان افکارم دشوار،واي که ما در هر قدم چه بسيار چيزهاي خارق العاده مي بينيم! چه قدري زيبا که حتي نگون بخت ترين آدم ها هم نمي توانند زيباييشان را ببينند. در کرانه ي راستِ رودخانه به آسمانِ مه آلود عصرهاي سه شنبه پرتاب مي شوم و به انتظار يوئانا در ميان ابرها نقش رهگذر را ايفا مي کنم.


 


بخشي از داستان:


چشمان خاکستري اش را نگاه مي‌کند و به خودشيفتگي خود، مانند هميشه پي مي‌برد. گوتنبرک در لباس خواب قرمز رنگ خود غرق شده بود. خود را چيزي شبيه به کوتوله کريسمس تشبيه کرده بود.


از در ورودي عبور مي‌کند و به لبخند خود خيره مي‌شود. در کجا خيره شده؟ در همان آينه‌ي مسي و منفوري که دندان هاي او را به شکلي با مشت به عقب رانده شده نمايان مي سازد.


 اما وقتي لبخند مي زند، مانند آن کسي است که بهترين لطيفه‌ي روي زمين را براي او تعريف کرده. اي به آسمان بي رنگ متمايل به مه آلود نگاه مي کند.


دويد و دور شد از کرانه‌ي خانه ي خود. بعد از خانه ي آنها هيچ خانه‌ي نبود انگار خانه اشان ته دنيا بود. 


جنگل، از همان جا آغاز مي‌شد. يک کوچه ي معروف بود که پيچ تندي را به خود گرفته بود، معروفِ به کلاورکلوز، جز آخر هفته ها در اين کوچه پرنده هم پر نمي‌زند.


***


 


مطالعه‌ي رمان مرآت سحر


x7c9-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B


نام داستان: چيترا


نويسنده: زهرا رمضاني


ژانر: عاشقانه، تاريخي


پارت گذاري: هفته‌اي دو پارت


خلاصه: در ميان تمامي نگاه‌ها، چشمان تو دينم را برد؛ در ميان تمامي قهقهه‌ها، لبخند تو مرا مخمور و مست کرد، در ميان تمامي آدم‌ها، عشق تو، مرا گرفتار ساخت! آتش وجودت، وجودم را سوزاند و تو چه مي‌داني که من چه عذاب شيريني مي‌کشم


 


بخشي از رمان:


از روي رخشِ مانند شبش پايين پريد و با خستگي از شکاري که به شدت انرژي‌اش را گرفته بود رو به برادر بزرگترش ناليد.


- اَپرنگ! به جان خودت جاني برايم نمانده، کمي زمان براي استراحت بده! 


اَپرنگ با لبخند از روي آن رخش با شکوه و سفيد رنگش که نامش را ساتاسپ گذاشته بود، با جهشي بلند، پايين پريد و بر روي شانه‌? برادر ته‌تغاري‌اش کوباند و در چشمان جنگلي رنگش خيره شد و گفت:


- باشه، استراحت کوتاهي مي‌کنيم، اما پدر درخواست شکار آهو داده. 


آژمان با لبخند پررنگي سري به نشانه? تاييد براي برادرش تکان داد و گفت:


- به خدايمان قسم که برايش شير شکار مي‌کنم، آهو که سهل است. 


اپرنگ با تيزبيني به سرعت پايش را چرخاند، ضربه? محکمي به پاي برادرش کوباند که باعث شد، آژمان از شدت درد چهره درهم کِشَد و بر روي زمين افتَد. 


- افراط نکن! خرگوش شکار کن، آهو و شير پيشکش.


آژمان، لب به دندان گرفت و سعي کرد، چيزي نگويد، اين را مي‌دانست که زورِ برادرِ بزرگ‌ترش به او مي‌چربد، حال چه بي‌سلاح باشد، چه با شمشير!


پس لب گزيد و ترجيح داد به جاي سخن گفتن، از جايش بلند شود. به سختي از جايش برخاست، کمي مي‌لنگيد، بالاخره ضربه? اپرنگ به شدت کاري و محکم بود، به سمت رخشش رفت و او را به درخت کهنسالي که تنه بزرگي داشت بست و همان‌طور که بر روي موهاي سياه رنگش دست مي‌کشيد گفت:


 


مطالعه‌ي داستان چيترا


به نام خدا


اسم داستان: ژاکلين هود، ِ شريف!


نويسنده: نيکتوفيليا ( مهديه سادات ابطحي )


ژانر: اجتماعي، معمايي


هدف: چاپ يه داستان خفن ديگه!


پارت گذاري: هر روز؟ شايد!


خلاصه: جاش آستين، کلانتر محبوب محله ي چلسي منهتن نيويورک متوجه مي شود، به طرز ناگهاني اي پس اندازي را که براي کودکان بي سرپرست در شب کريسمس نگاه داشته بود، از دست داده است. او حال به دنبال يست که توانسته بود کلانتر را دور بزند!


 


بخشي از داستان:


 لبخندي به مردي که آن سوي خيابان برايش دست تکان مي داد زد و دستش را به نشانه ي سلام بالا برد. با احساس ضربه اي روي شانه اش، توجهش به همکارش جلب شد. نورمن که مردي درشت اندام و به نسبت چاقي بود، دستش را از روي شانه ي پهن جاش برداشت و گفت:


- نظرت چيه نهار مهمون من باشي؟


 جاش دست به سينه شد و با همان ژستي که تنها سرش را به سمت نورمن نود درجه چرخانده بود گفت:


- اگه قول بدي حتي يک دلار هم از جيب من کم نشه، حاضرم همه ي عمرم رو مهمونت باشم نورمن! چرا که نه؟


نورمن خنده اي سر داد که تمام رديف بالاي دندان هاي درشت زردش را به نمايش گذاشت.


- باشه رفيق! بيا بريم.


سپس به همراه جاش که حال از خوشي خوردن نهاري مجاني، لبخند گشادي بر لب داشت، از خيابان گذر کردند. رستوران دِ اِسميت، بر خلاف روزهاي عادي ديگر، شلوغي کمتري داشت. برگ هاي آويزان از سقف و محيط گلخانه مانندش، دلچسب تر از حد تصور بود. جاش و نورمن، جايي درست وسط رستوران بزرگ و صميمي هميشگيشان نشستند و نورمن، اشاره اي به دوست قديمي اش براي گرفتن سفارش ها زد. جاش براي چندمين بار نگاهش را به روي ديواره هاي شيشه اي رستوران که کمي مايل به آبي بودند چرخاند و دست زير چانه گذاشت.


 


مطالعه‌ي داستان ژاکلين هود، شريف! 


 دانلود داستان يورا بالرين آبي نودهشتيا

دانلود داستان يورا بالرين آبي نودهشتيا



نام کتاب: يورا بالرين آبي
نويسنده: هاني‌پري (هانيه‌پروين) کاربر نودهشتيا
ژانر: عاشقانه
ويراستار: فاقد ويراستار
طراح جلد: _Hadiseh_
صفحه‌آرا: _Hadiseh_
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
دانلود داستان کوتاه
خلاصه: به زوال فصل‌‌ها در گلدان دنيا که ايمان بياوريم، ديگر تمام است. با دو دست خود، چنگ بر ريسمان جنون خواهيم زد؛ اگر که عاقل باشيم! “رسالت پرنده، شاخه به شاخه جستن و پر زدن و خواندن است.” اين را در يکي از کتاب‌هاي معروف روسي خوانده بودم. کاش کسي از ميان خودمان باشد تا رسالت آدمي را به اين قلوب آهنيِ زنگ‌زده يادآور شود. هراسي نيست… قانون طبيعت، ناپايدار بودن است. همين است که به ما قدرتي عظيم داده شده، تا با حرکتي، صدها صفحه تقديرِ از پيش تعيين شده را بر هم بريزيم. روحان مردي از همين قماش بود. حسادتي مفرح بر کامش مزه کرد و او را از آنچه که محبوس داشته بود، رهانيد. پزشک دروغيني بود که گير جراحي‌اي حقيقي افتاد و با لباسي سفيد، به آبيِ عميقي رسيد… .


 


مقدمه: آدم هاي “آبي” زندگيتان را نگاه داريد. آن‌هايي که آرامند، آرامش بخش‌ترند. آبي را دوست دارم. يادم هست وقتي کوچک بودم، از بين مدادرنگي‌هايم، رنگ آبي را زودتر تمام مي‌کردم. هميشه از آبي جعبه‌ي مدادرنگي ديگري استفاده مي‌کردم. من از کودکي، راز آرامش را فهميده بودم.
از بين همه‌ي آدم‌ها، آبي‌اش را براي خودم کنار گذاشتم و حالا که آدم‌ “آبي” زندگي‌ام ماندني نيست، بايد سياه بکشم، آبي آسمان را… چشم هاي گريان را… و چين دامنت را… که خيلي دوست مي‌داشتم!


پيشنهاد ما
رمان ويان| بيتا فولادي کاربر نودهشتيا
داستان اختناق | نرگس شريف کاربر انجمن نودهشتيا


يازدهم مارس 2019 ساعت دوازده و سي دقيقه‌ي قبل‌ازظهر به‌وقت کره‌ي جنوبي


نفرينِ جادوگر در رگ‌هاي زمان جاري شد و جاودانگي را بر‌گزيد. آتش در سينه‌ي پرنسسِ به قو بدل شده، چُنان زبانه‌اي مي‌کشيد که دنيا در مقابل چشمانش خاکستر شد و بر سرش فرو ريخت.


قسمت آخر اين رقص، تلفيقي از درد و خيانت بود که ته‌مزه‌ي مرگ را به‌کام بينندگانش روا مي‌داشت. ني‌نا با ظرافت، تمامش را به انگشتان زخمي پاهايش سپرد… به نرمي نشست، سرش با چند حرکت جنون‌آميز موهاي آشفته‌اش را گِردِ قلوب حضار تنيد و آنان را مجذوب خود نمود. در نهايت، مرگ براي بار هزارم در تاريخ اين افسانه، جان پرنسس قو را گرفت تا اين نمايش درام،‌ به‌پايان برسد.
اوج گرفتن صداها‌ به لبخند خفت‌بار ني‌نا سرايت کرد. پلک‌هاي لرزانش برروي هم لغزيد و همه‌ي وجودش از تپيدن باز ماند تا به‌گوش جان بشنود:
– ? ??? ?? ????? ???? ????. ?? ??? ??!
ترجمه- چشم‌هام دارن اذيت مي‌شن… به اين‌همه زيبايي عادت ندارم!
زمزمه‌اي با غلظت افسوس، اشک رقيقي را محبوسِ چشم‌هاي ني‌نا کرد:
– ??? ? ?? ?? ?? ????? ?????. ?? ?? ???? ?? ? ??? ?.
ترجمه- اما چشم‌هاي من زيبايي رو با يورا شناختن. اون نمونه‌اي بي‌بديل از اصالت باله‌ي کره‌‌ هست.
حال دست‌ها از تشويق باز مانده و دهان‌ها با هر کلام، چنگ بر تکه‌اي از بالرين امشب زده و او را به‌غارت مي‌بردند.
– ?? ??? ?? ? ??? ????? ?? ??? ????? ?, ?? ????? ?? ? ?? ??? ???? ????? ??? ?? ?? ?????
ترجمه- کسي مي‌دونه اون کجاست؟ چرا بدلش اجرا کرد؟ يعني براي اجراي بعدي که شخصاً قولش رو داده بود هم حضور نخواهد داشت؟ واي… اتفاقي براش افتاده؟!


 


دانلود داستان يورا بالرين آبي 


دانلود داستان سکوت متلاطم نودهشتيا

دانلود داستان سکوت متلاطم نودهشتيا



تراژدي
خلاصه:‌ زندگي دائماً روي يک پاشنه نمي‌‌چرخد. درست زماني که تصور مي‌‌کني هيچ چيز از آنچه که هست بدتر نمي‌‌شود، فاجعه‌‌اي به بار مي‌‌آيد که انگشت به دهان نگاهت مي‌‌دارد. گاه رخداد غم‌‌انگيزي به وقوع مي‌‌پيوندد که تو را بر سر يک دو راهي هراس‌‌انگيز قرار مي‌‌دهد ک تو حتي اگر دلسوزترين شخصيت حاضر و ممکن باشي، نمي‌‌تواني هر دو سوي کفه‌‌ي ترازو را متعادل نگاه داري. ناچاراً يکي را به اوج مي‌‌کشاني و به ديگري سقوط مي‌‌دهي؛ انتخابي نيست! آيا تو مقصر بودي؟


 


مقدمه: تو انسان پاکي بودي،
انسان دلسوزي بودي.
دنيايت تو را به چالش کشانيد
مقصرش تو نبودي.
اما انتخاب ديگري هم نبود…
در ازاي قدم گذاشتن در هر مسير، عذاب گريبانت را مي‌‌گرفت،
دو سويه رفتن هم امکاني نداشت.
اما دنيا عدالت مي‌‌خواست
و چه کس جز تو را مي‌‌توان باني فاجعه دانست؟
حکم برايت صادر شد…
تو قرباني بودي اما‌خوب بودن بيش از حد برايت تاوان بريد.


پيشنهاد ما
داستان تَـعَـيُّـشِ و?الِـهـ |zahra_banu کاربر انجمن نود هشتيا 
نيم ساعت تا ابديت/ منيع کاربر انجمن نودهشتيا


صداي قطرات آبي که از شير آب درون ليوان شيشه‌‌اي فرو مي‌‌ريخت، تنها عامل برهم زننده‌‌ي سکوت خانه‌‌ي نقلي‌‌اش بود؛ خانه‌‌اي که جز خودش دو آدم ديگر را هم شامل ميشد، اما هر دويشان سکوت را به سخن گفتن ترجيح مي‌‌دادند.


نگاهش را سوي پنجره‌‌ي آشپزخانه سوق داد که از وراي شيشه‌‌ي خاک گرفته‌‌اش، اشعه‌‌ي آفتاب به روي سراميک‌‌هاي سفيد رنگ مي‌‌تابيد و منعکس ميشد. اگر کمر دردش مانع نباشد، غروبِ امروز ديگر به تميزکاري پنجره‌‌ها خواهد رسيد.


سرريز کردن آب از ليوان و جاري شدن شُره‌‌هايش بر انگشتان کشيده‌‌ي پيرمرد، او را به خود آورد که شير پيچي آب را بچرخاند و ببندد. اندکي از آب ليوان را درون سينک ريخت که لبريز نباشد و از ظرفشويي فاصله گرفت. قدم‌‌هايش متعادل نبودند و از سر پيري، گام‌‌هايش کند شده بودند.


از کنار رديف کابينت‌‌هاي متصل بر ديوار کنار مقابل پنجره گذشت و با باز کردن بالايي‌‌ترين کشو از سه کشوي آشپزخانه، به دنبال پلاستيک قرص‌‌هاي همسرش گشت. احساس مي‌‌کرد مانند ده يا بيست سال گذشته، همسرش از درون هال، عاشقانه صدايش مي‌‌زند.


– اوليور، عزيزم…


اما تمامي آن‌‌ها، توهمي بيش نبودند. جوسي عزيزش مدت‌‌ها بود که ديگر سخني نمي‌‌گفت و تنها با نگاهش ابراز مي‌‌کرد هنوز هم با گذشت چند سال کسالت‌‌آور، همسرش را دوست دارد.


از درون پلاستيک، ورق قرص صورتي رنگ را بيرون کشيد و با فشردن کليد پريزِ کنار ورودي، آشپزخانه را غرق در تاريکي ساخت. تلوتلو خوران، با دستي که بر ديوار بود و ليوان آي لغزنده‌‌اي در دست ديگرش، راهرو را طي کرد و وارد هال نقلي خانه شد.




دانلود داستان سکوت متلاطم


به نام نامي الله


5djn_img_20210330_122143_541.jpg


نام داستان :سَلسال(آب گوارا)


نويسنده:helia.z


ژانر:تخيلي_عاشقانه


هدف:به قلم کشيدن تخيلات و افکارم!


ساعات پارت گذاري: نامعلوم


خلاصه: جاودانگي، تمنا و استدعاي ديرينه ي تمامي مخلوقات است. در اين چند سالي که هستي براي من به ارمغان آورده است، يافته ام که تو با من ناميرا مي‌شوي. فريبت را نمي‌خورم! آسوده‌انديش باش، زيرا اين هوس را با خود به گور مي‌بري! شرافتم اذن اين را نمي‌دهد که حتي لحظه اي بيشتر به زيستن ادامه دهي! نمي‌توانم شاهد به آتش‌کشيدن پاره‌اي از وجودم باشم و سکوت کنم. من از جنس آبم! به پا مي‌خيزم که مانعت باشم.


 


مطالعه‌ي داستان سلسال


فراخــوان بزرگ داستـــان کوتاه ويــژه تير ماه 


?? قوانين: ??
??تاپيک داستان بايد جديد ايجاد شود ( در فراخوان هاي قبلي مقام نياورده باشد )
?? شما مي توانيد از هر ژانري براي داستانتان استفاده کنيد.??
??داستان نبايد زير 700 کلمه باشه‌.


?? تاريخ آخرين مهلت: ??
??موعد ارسال آثار تا 28 تير


°•° لطفـــاً روز 28 تير ماه، کساني که داستانشون به اتمام رسيده، در همين تاپيک اعلام کنند؛ تا نتايج پس از بررسي ارسال شود°•°


?? جوايز: ??
??نفر اول: چاپ رايگان+ هديه سه جلد از کتاب
??نفر دوم: مقام کاربر منتخب يا 5.00 امتياز 
??نفر سوم: 400 امتياز 
??نفر چهارم: 300 امتياز
تعلق خواهد گرفت.


?عزيزاني که قصد حضور در مسابقه را دارند؛ دايرکت / کامنت بذارن و اعلام کنن.


 


مطالعه


img_20210613_121645_512_kvbf.png


 


??به نام خدا??


نام داستان: افسونـ??گري به نام آترس 


نويســ???ندگـان: @-Shrw- @Qaz.as @Nafastaj @*arisky*


ژانر: تخيلي_فانتزي


خلاصه:


تيک تاک! تيک تاک! تيک. تاک!


زمان با شتابي بي نظير مي گذرد و جهان هستي غرق در خون ظلم رو به واقعه اي که کم از قيامت ندارد، کشانده مي شود. چشمه اي در دل بلندترين کوه عالم با اين ظلم به جوش مي آيد که به محض لبريز شدن آن، دفتر سرنوشت انسان ها به دست حارث بسته مي شود.


در اين ميان شخصي وجود دارد که غافل از همه جا کنار ديگر انسان ها زندگي مي کند و ناجي عالم است؛ اما او از اين موضوع خبر ندارد و. 


 


مطالعه


 


%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B7%DB%


 


داستان کوتاه:لاله وباد
ژانر:تخيلي؛ فلسفي
نويسنده:r/parisa 
@r/parisa


??گوينده: @nazanin042


سرپرست: فاطمه حکيمي??


کاري از تيم گويندگان نودهشتيا??


 


خلاصه: گاهي خودخواهي حتي در چهره ي يک عشق همه چيز را از ما مي گيرد و دوست داشتن مي شود عين دوست نداشتن …
*****
صداي زوزه ي باد به گوشم مي رسيد وتنم را مي لرزاند. به ياد آن روز افتادم؛ به ياد آن روزي که بدترين کار عمرم را انجام دادم…


پيشنهاد ما


به ياد چشمان زيبايش افتادم؛ چشماني که امروز صبح به من لبخند زد و با لبخندش مرا درخود خرد کرد! مني که بخاطر خودم مي خواستم او را رها کنم. مني که مي خواستم مادر بودن را فراموش کنم؛ منه خودخواه، دوباره آن روز را مرور کردم
عين يک فيلم از جلوي چشمانم گذشت: با سرعت مي دويدم، شب بود و جايي را نمي ديدم، پيش رويم جنگل سرد و تاريک قرار داشت. جنگلي که درختانش همچون غولان وحشتناک، دردل اين ظلمات به من مي نگريستند! حتي ماه هم پشت ابرها پنهان بود. او هم شرم داشت به من ياري برساند. چشمانم گريان بود ولي چاره اي نداشتم؛ من يک بچه ي معلول نمي خواستم! به حد کافي بدبخت بودم.
اورا نمي خواستم! به پشت سرم نگاه کردم، جايش گرم ونرم بود. مطمئن بودم صاحب آن کلبه، از او نگه داري خواهد کرد. پايم به سنگي گير کرد و روي زمين افتادم. همه چيز مقابل چشمانم تيره وتار شد. صداهاي مبهمي دور سرم مي پيچيد.
درميان اين صداها، صداي مادرم را بازشناختم که مي گفت:
-برگرد، برگرد، او به تو نياز دارد!
-نمي توانم! من نمي توانم از او مراقبت کنم.
صدايم درميان زوزه ي باد گم شد و گويي آن را نشنيد.
-تو داري اشتباه باد را تکرار مي کني!
-باد؟!
-آري؛ باد! تو خودخواهي، مانند باد! مي خواهم برايت داستاني تعريف کنم؛ مي خواهم لحظه اي درنگ کني و به آن گوش فرادهي.
مجبور شدم به حرف هايش گوش دهم. با اينکه عجله داشتم، نمي توانستم در تاريکي به راهم ادامه دهم. مادرم با صداي واضح و مهربانش شروع به روايت کرد:
-سالها پيش در چمنزاري، درميان گلها لاله اي روييد. او بسيار زيبا بود و جمالش، هوش از سر همگان مي برد! قرمزي گلبرگهايش، جريان خون در رگها را تداعي مي کرد؛ اين لاله علاوه بر آن که زيبا بود، محبتش را به همگان نثار مي کرد.




گوش دادن به فايل‌هاي صوتي


دانلود داستان بي‌صدا بمير نودهشتيا

دانلود داستان بي‌صدا بمير نودهشتيا



داستان کوتاه


خلاصه: از يادم نخواهي رفت. نگاهت را که به او مي دوزي، لبانت که به خنده باز مي شود، هر قدم که بر مي داري، با تو هستم! از کنارت نخواهم رفت، تا جايي که گام هايت را سست کنم. آرام نمي گيرم مگر با ديدن بي جاني تنت، تا جايي که نفس هاي تو هم مانند من سرد شود! ويرانت خواهم کرد. اشک که در چشمانت خون شود، آرامش خواهم يافت. اعتراف کن که لرزيده اي، چون نمي تواني تنم را در گور بلرزاني!


 


پيشنهاد ما
رمان سخاوت ماندگار | Fatemehکاربر انجمن نودهشتيا
نظريه ي مارشمالو | مهتاب کاربر انجمن نودهشتيا


برشي از متن داستان


چيزي روي سينه اش سنگيني ميکرد. انگار ذره‌هاي هوا زهرآلود شده بودند. ميان زمين و هوا معلق مي زد و حتي قدرت دست و پا زدن نداشت. تمام تنش مور مور مي شد، مانند کسي که در حال خفه شدن باشد، هوا را به شدت به مشام کشيد و پلک هاي سنگينش را با زحمت فراوان گشود.


ملافه? تخت را در مشت فشرد. خس خس کنان به سقف چشم دوخت. تار مي ديد. اتاق در تاريکي و گرگ ميش غرق بود. سنگيني نگاهي را حس ميکرد، نگاهي که گويي متعلق به کسي بود که از جنس باد است. با وحشت دهان باز کرد تا فرياد بکشد، صدايش خفه شده بود، تنها ناله ضعيفي سر داد.


وجود سنگين و نفرت انگيز نزديکش شد، نفس هاي سرد از گوشش گذشت. به شدت لرزيد، سرما از گوشش وارد مي شد. عرق سرد از شقيقه هايش سر خورد و صداي محوي کنار لاله گوشش لب زد:


– ادوارد!


سفيدي وحشتناکي از مقابل چشمانش گذشت و با همان صداي رعب آور غريد:


– ادوارد!


پژواکش در اتاق پيچيد. تن فلج شده اش بي فايده تقلا مي کرد تا برخيزد. مردمک چشمانش گشاد شدند، توده اي مه ديدش را تار کرد، دست رنگ پريده اي سمتش دراز شد، وحشيانه خودش را به تخت کوبيد و با نعره وحشتناکي  به سرعت روي تخت نشست. لباسش کاملا خيس بود. در به شدت گشوده شده و سوزان وحشت زده داخل آمد و با ترس فرياد کشيد:


– چه اتفاقي افتاده؟


سينه اش تند- تند تکان خورد، از صورت گچ مانندش دانه هاي درشت عرق ليز خوردند. بي حال به پشت روي تخت افتاد و ناله کرد:


– پنجره رو باز کن!


سوزان با يک دست فانوس را بالا برد و با دست ديگر گوشه دامن چين دارش را گرفت. به طرف پنجره رفت.


– باز همون کابوس هميشگي؟


ادوارد کلافه پلک روي هم فشرد، چرا؟ چرا هيچ کس در اين عمارت لعنتي نمي فهميد اين يک کابوس نيست؟ توهم نيست؟ به چه چيز قسم مي خورد تا باور کنند؟ به سختي آب دهانش را فرو داد و با صداي ضعيفي گفت:


– آره.


حوصله بحث و مشاجره نداشت. از تلاش کردن براي اثبات حقيقي بودن اين ماجراي لعنتي خسته بود. نمي خواست دوباره کارولين با همان صورت سرد و بي روح، بي تفاوت زمزمه کند:


– اين کابوس يکي از عواقب اون ازدواج نفرين شده است.




دانلود


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قانون مالی حمل پول chakavakava کلاس ما|دانشجویان زبان و ادبیات عرب دانشگاه تهران ورودی 1387 کارشناس تولید محتوا در تهران صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام تجربه های آموزشی قرآنی دنیای از خوشمزه ها اخبار سئو ایران و جهان morq خدا